چون ديو به مزدوري افکند

شاعر : انوري

آنرا که خلافش کند لعينچون ديو به مزدوري افکند
آنرا که وفاقش بود قرينبر چرخ کشد پايه چون شهاب
بحر سخنش را گهر ثمينچون راي زند در امور ملک
شير علمش را صفت عرينچون صف کشد اندر مصاف خصم
هم در شکم مادران جنينهم در کتف دايگان رضيع
وز طاعت او داغ بر سريناز بيعت او مهر بر زبان
چون موم در اجزاي انگبيندر جنبش جيشش نهفته فتح
چون ياس در ايام ياسميندر دولت خصمش نهان زوال
رايش به صلاح جهان ضمينعزمش به وفاق فلک ضمان
گر راي ملک خود بود رزينگر عزم فلک خود بود وفي
حصني که چو حزمش بود حصينسدش نشود رخنه از غرور
حبلي که چو عهدش بود متينزورش نکشد طعنه از فتور
شيريست مزور ز پوستينبا کوشش او شير آسمان
دستي است معطل در آستينبا بخشش او دست آفتاب
باري چو ملک باشي اين چنيندر ملک زمينش نبوده عار
حوت فلک و آب پارگينمثل ملک و ملک روزگار
زان تاجور آمد چو حرف شينبا شين شهي آمد از عدم
آنجا به فريدون شد آبتينمذکور به فرزند تاج‌بخش
اينجا به ملک شه طغان تکينمشهور به فرزند تاجدار
وقتي که چو مردان کشند کينروزي که به مردي کنند کار
آيد وتر چرخ در طنينچون زخمه گذارند شستها
آيد کره‌ي خاک در حنينچون حمله پذيرند پر دلان
چون کار درافتد بهان و هينوز نعل سمند و سياه و بور
در پشته فتد رخنها چو سيندر خاره فتد عقدها چو عين
تا گوهر خنجر کند دفيندر مغز عدو حفرها برد
تا سوده‌ي ناچخ کند عجينوز ابر سنان ژاله‌ها زند
در معرکها چرخ تيزبينديدست به کرات بي‌شمار
با رايت او فتح همنشينبا بيلک او مرگ همعنان
در روي املها فکنده چينچين گره ابروي اجل
آغوش کمند آشتي گزيندندان سنان آسمان خراش
وز دخل ورم خستگان سميناز خرج عرق سرکشان نزار
يک طايفه را ناله‌ها حزينيک طايفه را نعرها بلند
در عين چنان فتنه‌ي سجيندر قلب چنان ورطه‌ي خشن
در حمله چو بي‌طاقتان انيناز جانب او جز کمان نکرد
در خفيه چو بي‌آلتان کمينوز لشکر او جز اجل نبرد
وز خوردن اعدا نشد بطينرمحش نه عصاي کليم بود
وز کثرت احيا نشد غمينعفوش نه دعاي مسيح بود
تا طعنه کشد خاين از امينتا غصه خورد ناقص از تمام
در طعنه‌ي آن خسروي تکيندر غصه‌ي اين ملک باد راي
ايام نفاذ ملک سنينساعات بقاي ملک شهور
در رزم شهان يمن بر يميندر بزم شهي يسر بر يسار
داراي جهان ناصر و معيندوران جهان تابع و مطيع
بر تخت سليمان راستينکو آصف جم گو بيا ببين
درهم زده صفهاي حور عينپيشش بدل ديو و دام و دد
بر درگه اعلاش زير زينبادي که کشيدي بساط او
در طاعتش آورد بر نگينمهري که وحوش و طيور را
چون مور نهان گشته در زميناز بيم سپاهش سپاه خصم
در همت او ملک آن و اينپاي ملخي بيش ني بقدر
از عرش رسولان آفرينبر تخت چو عرش سباي او
بي‌ورزش انصاف آب و طينچون صرح ممرد شراب صرف
طي کرده اقاليم ملک و ديندر سايه پر هماي چتر
اسرار وجودش همه يقينبي‌سابقه‌ي وحي جبرئيل
از جنبش روم و قرار چينبي‌واسطه‌ي هدهدش خبر
آيات کمالش همه مبينبي‌عهده‌ي عهد پيمبري
در حال کند از قفا جبينوقتش نشود فوت اگرنه روز